سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 12
کل بازدید : 122724
کل یادداشتها ها : 31
خبر مایه

موسیقی



انوار طلایی خورشید عطش خویشتن را نثار دل کوچک زمین کرده اند
گل های نیلوفر محزون و لب تشنه به جنبندگانی می نگرند که از آدمیت فقط جسمی را به ارث برده اند
و دل خوشند به زیبایی های رخسارشان
به ابروهایی کمانی
به لب هایی قلوه ای
به قدی رعنا  
و شاید هم سبیل هایی در رفته !
 
کویر ها هنوز افسانه ی باران را در ذهن خود می پرورانند
محبوبه های باغچه ی همسایه چنان سرفرودآورده اند  
که گویا خود را تسلیم قدرت خورشید کرده اند
سنگریزه های کف رودخانه رویای عشقبازی با معشوق خود را تجسم می کنند
معشوقی که هر روز آنها را در آغوش خود می گرفت
و جاودانگی حیات را را در گوش آنها زمزمه می کرد
 
گویا طبیعت چشم به راه حادثه ای است
حادثه ای که شاید مرهمی باشد برای دل داغدار زمین
حادثه ای که منادی تولدی دیگر خواهد شد
 
آری ،
پاییز است آغاز حادثه
و حالا طبیعت از مادری دیگر متولد می شود
مادری که جامه ی خزان را بر تن فرزند خود می کند
و با لالایی ها ی خود او را رهسپار خوابی عمیق می نماید
 
ابرها رخت سیاهی می شوند برای وسعت آسمان
و با اشک های خود به سوگ سلطان طبیعت می نشینند  
سلطانی که  که دیگز قادر نیست  در بلندای آسمان بر طبیعت چیره شود  
خوب است
در عوض سایه ای هم نیست
حالا دیگر آدم نماها نمی توانند مغرور شوند به این که سایه شان دراز است
یا این که سبیل هایشان کلفت تر از بقیه است  !
 
باران می بارد
گاهی هم آسمان فریادی برمی آورد از سر شوق
او خوشحال است از عشقبازی تکه ابرهایی که آنها را در دامان خویش پرورش می دهد
آسمان اشک شوق خویش را تقدیم به گلبرگ های نیلوفر می کند
و گلبرگ ها هم زیبا تر از همیشه  . !
خوب است
در عوض آدم نما ها نمی توانند مغرور شوند به لب هایی قلوه ای
یا ابروهای کمانی صورتشان
 
بادها نفس زنان پیکر عریان طبیعت را در سینه ی خود می گنجانند
رقص درختان ، شکوه جشن پاییز را فزونی می دهد
رودها دوباره حدیث حیات را مستمع می شوند
و خونی دوباره در شریان هاشان به گردش در می آید
 
 
افسانه ی بیابان لباس حقیقت به تن کرده است  
 آری ، حقیقت
همان که حضورش من و تو را آزار می دهد
و ما را وادار به فرار می کند
می دانم
آخر یکیمان را در چنگ خود می گیرد
و از آن یکی جدا می کند
آن موقع دیگر  توانی نیست برای فرار
دست های ما هم از هم دور می شوند
و دیگر هیچ کدامشان گرمای دیگری را حس نمی کند !
 
شاید جدایی باشد پایانمان





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ