در راهرو تالار زندگی قدم زدن زیباست.بر قابهای دیوار آن تالار نقشهای متفاوتی است که هر یک داستانی دارد و این داستانها هر یک به نوعی پایان می یابد...دوست داشتم تا در تالار زندگی تو نقشی باشم که هیچگاه فراموش نکنی و با هر نگاه بتوانی مرا ببینی. من اکنون بر تل خاکستری از همه آتش ها،امیدها و خواستن هایم ایستاده ام گرداگرد زمین تاریک را می نگرم ،اعماق آسمان تاریک را می نگرم و خود را می نگرم و در این نگریستن های دردناک و تلخ هرلحظه صریح تر و کوبنده تراین سوال رااز خود می پرسم :که تو اینجا چه می کنی؟ اکنون احساس می کنم که من اینجا ایستاده ام و زمان را می نگرم که چه سریع می گذرد...
دلم همچو آسمان ،پر از ابرهای بارانیست ،ای کاش دلم امشب بگرید،شاید که بغض عشق در چشمانم بشکند...
عبرت چه واژه زیبا اما غریبی ست !آنان که از گذشته خود عبرت نمی گیرند چاره ای جز تکرار آن ندارند و اینجاست که فهمیدم چرا زندگی ما تکراری ست !