سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 122782
کل یادداشتها ها : 31
خبر مایه

موسیقی


< 1 2 3 4 >

راز من ...

عشق من.....

از چشم ترم زود مرو...

صد جانم به فدایت ز برم زود مرو

نکنم شکوه که دیر آمدی

در بر من لااقل دیر آمدی

 به سرم زود مرو

 بنشین یک دم واز چشم ترم زودمرو

ای شکسته تو شکستی

 مویه کردی ....

گریه کردی ...

از ته دل غصه خوردی .

 من با هاتم . خاک پاتم .

 تو صداتم تو صداتم من رفیق گریه هاتم

عشق در تو...

 شور در تو..

 بی تو من جایی ندارم...

بی تو فردایی ندارم من باهاتم ...

مثله بارون تو چشاتم

 مثله غصه تو صداتم...

چون پرنده در هواتم

 عشق در تو شور در تو

 بی تو من هیچم

ناشناس

 


  

آموخته ام که ؛ وقتی با کسی روبرو می شویم ؛ انتظار " لبخندی " از سوی ما دارد .

آموخته ام که ؛ لبخند ارزانترین راهی است که می توان با آن نگاه را وسعت بخشید .

آموخته ام که ؛ باد با چراغ خاموش کاری ندارد .

آموخته ام که ؛ به چیزی که دل ندارد ، نباید دل بست .

 آموخته ام که ؛ خوشبختی جستن آن است نه پیدا کردن آن

 


  

من او را رها کردم 

تا او خود را در یابد

و چقدر سخت است     عزیزترینت را رها کنی

اما من انقدر او را دوست دارم

که او را رها میخواهم برای همیشه

رها از تمامی بندهاوزنجیرها

هر چند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود

چرا که من خود اینگونه خواستم

و هیچگاه بخاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم

اما او .......

در بند خود گرفتار بود ....

ای کاش از خود رها شود

همانگونه که من با او از بند خود رها شدم

هیوا


  

رفتم مرا ببخش

و مگو او وفا نداشت

راهی به جز گریز برایم نمانده است

رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

غریبه


  

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد

غریبه


  

چراغها را خاموش کنید

 می خواهم آسوده سر بر زمین بگذارم

غریبه، اگر می خواهی به خواب من بیایی

 نامم را که صدا می کنی، کمی آرامتر؛

 بگذار تا پسین فردا با خیال خوش تو

میان رویاهای شیرینم دست و پا زنم

 از من نگیر این لحظه های دلخوشی را

نگذار حتی خواب دیدن تو برایم عقده شود ...

 یادت می آید حرفی را که زدی؛

گفتی می روم،

گه گداری شاید به خوابت بیایم

شاید در خواب،

 تو را به آرزوی دیدنم نزدیک کنم

 لااقل همین وعده را برایم بگذار ...

 غریبه، به خاطر خدا در نگاهم صادق باش

غریبه


  

 بین این همه غریبه

توبه آشنا میمونی

حرفهای تلخی که دارم

من نگفته تو میدونی

من پر از حرفهای تازه

عاشق گفتنو گفتن

تو با درد من غریبی

اما تشنه ی شنیدن

                                             غریبه




  

بس که جفا ز خار وگل دید دل رمیده ام

همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد

گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام

تا به کنار من بودی بود به جا قرار دل

رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

ای گل تازه یاد کن از دل داغدیده ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام


  
در راهرو تالار زندگی قدم زدن زیباست.بر قابهای دیوار آن تالار نقشهای متفاوتی است که هر یک داستانی دارد و این داستانها هر یک به نوعی پایان می یابد...دوست داشتم تا در تالار زندگی تو نقشی باشم که هیچگاه فراموش نکنی و با هر نگاه بتوانی مرا ببینی.
من اکنون بر تل خاکستری از همه آتش ها،امیدها و خواستن هایم ایستاده ام گرداگرد زمین تاریک را می نگرم ،اعماق آسمان تاریک را می نگرم و خود را می نگرم و در این نگریستن های دردناک و تلخ هرلحظه صریح تر و کوبنده تراین سوال رااز خود می پرسم :که تو اینجا چه می کنی؟
اکنون احساس می کنم که من اینجا ایستاده ام و زمان را می نگرم که چه سریع می گذرد...
 
دلم همچو آسمان ،پر از ابرهای بارانیست ،ای کاش دلم امشب بگرید،شاید که بغض عشق در چشمانم بشکند...
 
 
عبرت چه واژه زیبا اما غریبی ست !آنان که از گذشته خود عبرت نمی گیرند چاره ای جز تکرار آن ندارند و اینجاست که فهمیدم چرا زندگی ما تکراری ست !

  

انوار طلایی خورشید عطش خویشتن را نثار دل کوچک زمین کرده اند
گل های نیلوفر محزون و لب تشنه به جنبندگانی می نگرند که از آدمیت فقط جسمی را به ارث برده اند
و دل خوشند به زیبایی های رخسارشان
به ابروهایی کمانی
به لب هایی قلوه ای
به قدی رعنا  
و شاید هم سبیل هایی در رفته !
 
کویر ها هنوز افسانه ی باران را در ذهن خود می پرورانند
محبوبه های باغچه ی همسایه چنان سرفرودآورده اند  
که گویا خود را تسلیم قدرت خورشید کرده اند
سنگریزه های کف رودخانه رویای عشقبازی با معشوق خود را تجسم می کنند
معشوقی که هر روز آنها را در آغوش خود می گرفت
و جاودانگی حیات را را در گوش آنها زمزمه می کرد
 
گویا طبیعت چشم به راه حادثه ای است
حادثه ای که شاید مرهمی باشد برای دل داغدار زمین
حادثه ای که منادی تولدی دیگر خواهد شد
 
آری ،
پاییز است آغاز حادثه
و حالا طبیعت از مادری دیگر متولد می شود
مادری که جامه ی خزان را بر تن فرزند خود می کند
و با لالایی ها ی خود او را رهسپار خوابی عمیق می نماید
 
ابرها رخت سیاهی می شوند برای وسعت آسمان
و با اشک های خود به سوگ سلطان طبیعت می نشینند  
سلطانی که  که دیگز قادر نیست  در بلندای آسمان بر طبیعت چیره شود  
خوب است
در عوض سایه ای هم نیست
حالا دیگر آدم نماها نمی توانند مغرور شوند به این که سایه شان دراز است
یا این که سبیل هایشان کلفت تر از بقیه است  !
 
باران می بارد
گاهی هم آسمان فریادی برمی آورد از سر شوق
او خوشحال است از عشقبازی تکه ابرهایی که آنها را در دامان خویش پرورش می دهد
آسمان اشک شوق خویش را تقدیم به گلبرگ های نیلوفر می کند
و گلبرگ ها هم زیبا تر از همیشه  . !
خوب است
در عوض آدم نما ها نمی توانند مغرور شوند به لب هایی قلوه ای
یا ابروهای کمانی صورتشان
 
بادها نفس زنان پیکر عریان طبیعت را در سینه ی خود می گنجانند
رقص درختان ، شکوه جشن پاییز را فزونی می دهد
رودها دوباره حدیث حیات را مستمع می شوند
و خونی دوباره در شریان هاشان به گردش در می آید
 
 
افسانه ی بیابان لباس حقیقت به تن کرده است  
 آری ، حقیقت
همان که حضورش من و تو را آزار می دهد
و ما را وادار به فرار می کند
می دانم
آخر یکیمان را در چنگ خود می گیرد
و از آن یکی جدا می کند
آن موقع دیگر  توانی نیست برای فرار
دست های ما هم از هم دور می شوند
و دیگر هیچ کدامشان گرمای دیگری را حس نمی کند !
 
شاید جدایی باشد پایانمان

  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ